نامهای که سالها پیش برای روز تولدش نوشته بودم را برایم فرستاد. سرسری از رویش خواندم و خندیدم و به فکر فرورفتم. جوانتر که بودم، زلالتر بودم، ترسوتر، مذهبی و شاید هم بامحبتتر. الان برای همان آدم اگر بخواهم تبریک تولد بنویسم انقدر سانتیمانتال نمیکنم ماجرا را، با چند جملهی کوتاه و سمباده خورده انجامش میدهم. انقدر تصویر آن روزهایم از گذشته و حالم فاصله دارد که یادآوریش آزارم میدهد. بخشی از مسیر بود ولی اینکه مدام با آن نقطه کوتاه مقایسه شوم درست نیست. با خودم فکر میکنم که بیعاطفه و محبت شدهام؟ بعد از کمی کنکاش صدایی از آن دور داد میزند که نه! تو یک خزانهی ارزشمند از محبت داری، شبیه گنجینه دورفها در تنهاکوه، کمی عاقلتر شدهای و روراستتر. آن روزها دنیا دنیا فاصله نبود بین جهانبینیمان و راحتتر میپذیرفتم اختلافات را. حالا اما تمام سعیام را کردهام که چوب دستم را تکان دهم و دیواری نامرئی و سپری محافظ دور خودم بگذارم. که حریمم مشخص باشد برای خودم، که دوباره با کدورت و دل چرکی و زخمی خداحافظیای شکل نگیرد.□این روزها شرایط به شکلی شده که مدام در حال قرائت و بازخوانی خویشم. چه میخواهم؟ که را میخواهم؟ چه چیزی خشمگینم میکند؟ چه چیزی خوشحال؟ خانه چه مفهومی برایم دارد؟ کدام لباس برای روحم مناسبتر است؟ چه کم دارم؟ چه سرریز شده از وجودم؟ در کدام مسیرم؟ از قدمهایی که برمیدارم خشنودم؟□گفت: چون شب در آید، شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه. تذکرة الاولیاءبرچسبها: خودگردی, یادداشتهای بی پایان خانه شماره دوازده میدان گریمولد...
ادامه مطلبما را در سایت خانه شماره دوازده میدان گریمولد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : grimmauldplace12 بازدید : 47 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 20:33