خانه شماره دوازده میدان گریمولد

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

نامه‌ای که سال‌ها پیش برای روز تولدش نوشته بودم را برایم فرستاد. سرسری از رویش خواندم و خندیدم و به فکر فرورفتم. جوان‌تر که بودم، زلال‌تر بودم، ترسوتر، مذهبی‌ و شاید هم بامحبت‌تر. الان برای همان آدم اگر بخواهم تبریک تولد بنویسم انقدر سانتی‌مانتال نمی‌کنم ماجرا را، با چند جمله‌ی کوتاه و سمباده خورده انجامش می‌دهم. انقدر تصویر آن روزهایم از گذشته و حالم فاصله دارد که یادآوریش آزارم می‌دهد. بخشی از مسیر بود ولی اینکه مدام با آن نقطه کوتاه مقایسه شوم درست نیست. با خودم فکر می‌کنم که بی‌عاطفه و محبت شده‌ام؟ بعد از کمی کنکاش صدایی از آن دور داد می‌زند که نه! تو یک خزانه‌ی ارزشمند از محبت داری، شبیه گنجینه دورف‌ها در تنهاکوه، کمی عاقل‌تر شده‌ای و روراست‌تر. آن روزها دنیا دنیا فاصله نبود بین جهان‌بینی‌مان و راحت‌تر می‌پذیرفتم اختلافات را. حالا اما تمام سعی‌ام را کرده‌ام که چوب دستم را تکان دهم و دیواری نامرئی و سپری محافظ دور خودم بگذارم. که حریمم مشخص باشد برای خودم، که دوباره با کدورت و دل چرکی و زخمی خداحافظی‌ای شکل نگیرد.□این روزها شرایط به شکلی شده که مدام در حال قرائت و بازخوانی‌ خویشم. چه می‌خواهم؟ که را می‌خواهم؟ چه چیزی خشمگینم می‌کند؟ چه چیزی خوشحال؟ خانه چه مفهومی برایم دارد؟ کدام لباس برای روحم مناسب‌تر است؟ چه کم دارم؟ چه سرریز شده از وجودم؟ در کدام مسیرم؟ از قدم‌هایی که برمی‌دارم خشنودم؟□گفت: چون شب در آید، شاد شوم که مرا خلوتی بود بی تفرقه. تذکرة الاولیاءبرچسب‌ها: خودگردی, یادداشت‌های بی پایان خانه شماره دوازده میدان گریمولد...ادامه مطلب
ما را در سایت خانه شماره دوازده میدان گریمولد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : grimmauldplace12 بازدید : 47 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 20:33

حال ناخوش‌احوال الانم را هرکاری کردم نتوانستم زیر حقه‌ها و وردهایی که بلدم قایم کنم. دلم می‌خواهد انقدر گریه کنم که جلوی خانه‌مان یک دریاچه زلال درست شود، اما اشکی نیست. قلبم یک آسمان پر از ابره‌های تیره شده و گلویم از رعد و برق‌های بغضی دارد می‌سوزد، خبری از قطره‌های باران نیست. خدا همین اطراف در سکوت به تماشا نشسته، زیر لب ازش می‌خواهم که: یک چیزی بگو! صدایی نمی‌آید. از نوشتن دست می‌کشم و برای چند دقیقه خیره می‌شوم به ترکیب آسمان و درخت‌ها داخل قاب پنجره، چند برگ زرد میان انبوه سبز بالغ درخت‌ها خبر آورده‌اند که پاییز آرام و آهسته دارد چمدان می‌بندد که بیاید. باد خنکی راه گم می‌کند و از پنجره می‌آید داخل، صورت و موهایم را نوازش می‌کند و می‌رود بین کتاب‌ها. بی‌هوا و با صدای بلند می‌گویم: "خسته‌ام، استراحت و بغل کافی می‌خواهم"، پژواک صدایم می‌رود یک‌جایی حوال همان باد ننه مرده گم می‌شود. مجال طولانی‌ای برای استراحت نیست اینجا میانه راه، فقط قدر یک بیتوته کوچک می‌توان معطل شد. آغوشی هم نیست. دستم را به زانوهای خود می‌گیرم و بلند می‌شوم. در حالیکه آتش را می‌اندازم به جان کتری می‌گویم:"مجال استراحتی نیست، آغوشی نیست، خدای سخنگویی نیست ولی چای که هست، به قدر دو نفر چای درست می‌کنم دوست داشتی از اریکه خداوندی بلند شو و بیا با ما دل‌‌گرفته‌های کوچک و بیچاره چای بنوش"برچسب‌ها: از چه دلتنگ شدی, از روزهای سادگی خانه شماره دوازده میدان گریمولد...ادامه مطلب
ما را در سایت خانه شماره دوازده میدان گریمولد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : grimmauldplace12 بازدید : 55 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 20:33